داستان های معمایی

انیگماتوری

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

داستان شماره هشت

 

 

دیگر تنها به اندازه یک دست با بهشت فاصله داشتیم. بهشتی که حالا از نزدیک طور دیگری به نظر می رسید. خبری از آسمان آبی و هوای پاک نبود. بیشتر شبیه دالانی در زیر زمین بودکه ریشه درختان از بلندای آن رو به پایین سرازیر بودند. مردمان از هر نژادی، سیاه و سفید، سیبیلو یا مو قرمز، حتی روستاییان آن مناطق، حالا دیگر به آنجا مهاجرت کرده بودند.

بعضی از آنها در منجلاب گرفتار شده و در حال غرق شدن بودند و رسانه هایی که بیشتر از همیشه از مردم و درد و رنج آنها فاصله داشتند.

 

 

آقای فنیانک لبخند رضایت بخشی به لب داشت و مدام میگفت: «خدایا شکرت، خدایا شکرت» بدری در دستان محمد از فرط گرسنگی بی تابی می کرد. و مرد سفید پوست با طناب قایق را نگه داشته بود. همه چیز داشت سرانجام شکل مناسبی می گرفت. من نیز اتفاقات ناگوار را به پرده فراموشی می سپارم و مدام نوید روزهای خوب را به خود می دهم. این را نباید فراموش کرد بالاخره رسیدن به هر چیزی تقاصی دارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سوال: با توجه به متن و عکس مشخص کنید به چه دلیل همه سرنشینان قایق بادی از رسیدن به بهشت (اروپا) خوشحال و خوشنود نیستند؟

 

 

---------------------------------------

 

 

پی نوشت: متن از امیر کوشامنش و عکس از هنرمند پاتریک ویلاک می باشد.

 

 

 

۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

داستان شماره هفت

راستش رو بخواهید بیلی این قطعه از روی زمین رو با هیچ چیز تو دنیا عوض نمی‌کرد. محل قرارگیری صندلی‌های بار که روبروی درب کافه قرار داشتند و آینه‌ایی که مستقیم جلوی بیلی روی دیوار قرار داشت این امکان را به بیلی می‌داد که بتواند به راحتی رفت و آمد دیگران را موقع نوشیدن تماشا کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سوال : چه اشتباهی در عکس وجود دارد؟!

 

 

 

————————

متن از امیر کوشامنش و عکس از هنرمند بامبی نوموئر می‌باشد.

۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

داستان شماره شش

بیست و دوم ژوئن بود. قطار در یک جاده ریلی مستقیم از شرق به غرب مکزیک در حرکت بود. داخل واگن اصلاً شبیه به واگن‌ قطارهای خارج شهری نبود. صندلی‌های خشک و ناراحت‌کننده آن به دیواره قطار چسبیده و دو به دو روبروی هم قرار داشتند. هوای داغ از درب زرد نیمه باز جلوی واگن به داخل می وزید و مستقیم به صورت جاناتان می خورد.

در همین لحظه بود که او قلم و کاغذ اش را از جیب داخل کُتش بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد:

 

 

« مری عزیزم،... تولّدت مبارک... این را بدان که من در هر شرایطی تو را فراموش نمی‌کنم. هر تاریخی را از یاد ببرم بیست و دوّم ژوئن را فراموش نخواهم کرد. روزی که تو با یک رسالت به این دنیا آمدی... رسالت عشق که بی‌شک از تمام رسالت‌ها بالاتر است... امروز که در این قطار وسط بیابان های مکزیک در یک خط مستقیم به سمت غرب در حرکت هستم چیزی ندارم که تقدیمت کنم، تنها این عکس را که موقع نوشتن این نامه گرفتم برایت می‌فرستم، تا بدانی چقدر اینجا در این واگن، جای تو در کنارم خالیست. »

 

 

عاشق تو

 

 

 

جاناتان

 

 

سوال : وقتی مری عکس و نامه جاناتان را دید بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت در ادامه رابطه با او تجدید نظر کند.

چه چیزی مری را آزرده خاطر کرده بود؟

 

 

--------------------------------

 

 

 

پی‌نوشت: متن از امیر کوشامنش و عکس‌ متعلق به هنرمند اِلسا بلیدا می‌باشد.

 

 

-

۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

داستان شماره پنج

 

 

 

خانه دوست کجاست؟

 

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

به تاریکی شبها بخشید و به انگشت

نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا

سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سوال : با کمک  شعر گفته شده و تحلیل آن، تصویر مربوط به شعر را پیدا کنید!

 

 

----------------------------------------------

 

پی نوشت: شعر از سروده های سهراب سپهری و عکس ها متعلّق به هنرمند ماساشی واکویی می باشد.

 

 

 

۱۳ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

داستان شماره 4

 

بر طبق اعتقادات کابالا (1) در توصیف درخت زندگی، ملکوت خداوند را در عکس پیدا کنید!

 

---------------------------------------------

 

 

پی نوشت 1 - کابالا مکتب و طرز فکری عرفانی است که از یهودیت ریشه گرفته‌ است. درخت زندگی توصیف ایده‌ای عرفانی در عرفان کابالا است که به نام ۱۰ سفیروت نیز شناخته می‌شود. کابالیستها اعتقاد دارند که سمبل درخت زندگی در واقع نقشه آفرینش است. به هر یک از 10 شاخه‌ این درخت «سفیره» گفته می‌شود و هر کدام از شاخه‌ها معنای خاصّ خود را دارا می‌باشند. هر مرحله درخت زندگی با یکی از اعداد یک (کتر) تا ده (ملکوت خداوند) در ارتباط است.                                                                

 

 

 

پی نوشت 2 - عکس از هنرمند نیکلا اسپورتر می باشد.

۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

داستان شماره 3

 

عجیب نیست

 

 

در آوردن خرگوش یا کبوتر

 

 

از کلاه یک شعبده باز

 

 

وقتی تو از لای موهایت

 

 

بهار را بیرون می آوری!

 

 

--------------------------

 

 

سوال: به شعر و عکس دقت کنید، نشان دهید شما هم یک شعبده باز هستید!

 

 

 

(شعر از محسن حسین‌خوانی و عکس از هنرمند الکساندر تریوِس)

 

 

۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

داستان شماره دو

 

خانم دوروتی دو روز پیش در خیابان 965 پس از پیاده شدن از اتوبوس مورد سوء قصد قرار گرفت و به طرز فجیهی به قتل رسید. 

 

بر طبق تحقیقات پلیس هدف قاتل (حداقل) سرقت کیف او عنوان شده است و هنوز تحقیقات ادامه دارد. پلیس مدارکی در اختیار داشته که نشان می‌دهد خانم دوروتی دقایقی قبل از قتل و درست قبل از لحظه پیاده شدن از اتوبوس قاتل را دیده و متوجه زیرنظر بودن خود شده است.
 
 
اتوبوس معمولاً پشت چراغ قرمز چهارراه درب خود را باز نگه می دارد تا مسافرین پیاده و سوار شوند. در همان جا بوده که خانم دوروتی از اتوبوس پیاده شده است.
ظاهراً قاتل او را شناسایی کرده و در تعقیب او بوده است. 
 
 
 پلیس بر اساس عکس هایی که در بالا نشان داده شده ادعا کرده قاتل در تصویر زیر (که زمان بعد از حادثه را نشان می دهد) حضور داشته است.
 
 
سوال: بر اساس ادعای پلیس قاتل را پیدا کنید!
 
 
(متن از امیر کوشامنش و تمامی عکس های این داستان متعلق به هنرمند پاروکویانو می‌باشد.)
۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

داستان شماره یک

به ندرت پیش می‌آمد پیتر در این ساعت پا به خیابان بگذارد، اما قابل پیش بینی بود که او هم مثل بقیه گرسنه شود. از آنجائیکه که چیز قابل خوردنی در خانه نداشت در کوچه پس کوچه های شهر به دنبال غذا افتاد. نیازی به چتر نداشت چون عادت داشت حداقل یک دست خود را آزاد نگه دارد تا بتواند با ریتم راه رفتن خود آن را تکان دهد، اگر هم قرار بود با مترو سفر کند باز هم نیازی به چتر نداشت. پس آوردن چتر مسخره بود. بوی وسوسه‌کننده غذا از مغازه های اطراف به درون پیاده‌رو می‌وزید. اما او غذاهای آنها را دوست نداشت. زرق و برق شهر چشم‌ها را به سمت خود می‌کشید و به همین خاطر کمتر کسی به او توجه میکرد.

 

 

 

سوال: او کیست؟

 

 

(لطفاً جواب خود را در گروه تلگرام اعلام نمائید.)

--------------------

پی نوشت: متن از امیر کوشامنش و عکس از هنرمند فرانک باهبات می باشد.

۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش

آدرس تلگرام

ادامه مطلب...
۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر کوشامنش