دیگر تنها به اندازه یک دست با بهشت فاصله داشتیم. بهشتی که حالا از نزدیک طور دیگری به نظر می رسید. خبری از آسمان آبی و هوای پاک نبود. بیشتر شبیه دالانی در زیر زمین بودکه ریشه درختان از بلندای آن رو به پایین سرازیر بودند. مردمان از هر نژادی، سیاه و سفید، سیبیلو یا مو قرمز، حتی روستاییان آن مناطق، حالا دیگر به آنجا مهاجرت کرده بودند.

بعضی از آنها در منجلاب گرفتار شده و در حال غرق شدن بودند و رسانه هایی که بیشتر از همیشه از مردم و درد و رنج آنها فاصله داشتند.

 

 

آقای فنیانک لبخند رضایت بخشی به لب داشت و مدام میگفت: «خدایا شکرت، خدایا شکرت» بدری در دستان محمد از فرط گرسنگی بی تابی می کرد. و مرد سفید پوست با طناب قایق را نگه داشته بود. همه چیز داشت سرانجام شکل مناسبی می گرفت. من نیز اتفاقات ناگوار را به پرده فراموشی می سپارم و مدام نوید روزهای خوب را به خود می دهم. این را نباید فراموش کرد بالاخره رسیدن به هر چیزی تقاصی دارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سوال: با توجه به متن و عکس مشخص کنید به چه دلیل همه سرنشینان قایق بادی از رسیدن به بهشت (اروپا) خوشحال و خوشنود نیستند؟

 

 

---------------------------------------

 

 

پی نوشت: متن از امیر کوشامنش و عکس از هنرمند پاتریک ویلاک می باشد.