بیست و دوم ژوئن بود. قطار در یک جاده ریلی مستقیم از شرق به غرب مکزیک در حرکت بود. داخل واگن اصلاً شبیه به واگن‌ قطارهای خارج شهری نبود. صندلی‌های خشک و ناراحت‌کننده آن به دیواره قطار چسبیده و دو به دو روبروی هم قرار داشتند. هوای داغ از درب زرد نیمه باز جلوی واگن به داخل می وزید و مستقیم به صورت جاناتان می خورد.

در همین لحظه بود که او قلم و کاغذ اش را از جیب داخل کُتش بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد:

 

 

« مری عزیزم،... تولّدت مبارک... این را بدان که من در هر شرایطی تو را فراموش نمی‌کنم. هر تاریخی را از یاد ببرم بیست و دوّم ژوئن را فراموش نخواهم کرد. روزی که تو با یک رسالت به این دنیا آمدی... رسالت عشق که بی‌شک از تمام رسالت‌ها بالاتر است... امروز که در این قطار وسط بیابان های مکزیک در یک خط مستقیم به سمت غرب در حرکت هستم چیزی ندارم که تقدیمت کنم، تنها این عکس را که موقع نوشتن این نامه گرفتم برایت می‌فرستم، تا بدانی چقدر اینجا در این واگن، جای تو در کنارم خالیست. »

 

 

عاشق تو

 

 

 

جاناتان

 

 

سوال : وقتی مری عکس و نامه جاناتان را دید بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت در ادامه رابطه با او تجدید نظر کند.

چه چیزی مری را آزرده خاطر کرده بود؟

 

 

--------------------------------

 

 

 

پی‌نوشت: متن از امیر کوشامنش و عکس‌ متعلق به هنرمند اِلسا بلیدا می‌باشد.

 

 

-